داغ




شنبه است، مراسم صبحگاه تمام شده است. به سمت اداره مهندسی می رویم با سعید. می پرسد:
پوستت چرا اینجوری قرمزه؟ چیزی خوردی؟
می خندم. میگم:
کوه بودم پنج شنبه جمعه رو، دیشب برگشتم،کرمم رو یادم رفته بود ببرم.
سرحالم و خوشحال. این هفته می تواند هفته خوبی باشد.
می گوید:
- دیدی چیکار کردن؟
- چی رو؟
- دانشجوها!
ماتم می برد:
- یعنی چی؟
-نشنیدی؟
- نه
- ریختن توی کوی و ...
مکث می کنم. دیوانه شده ام.
****


بچه ها همه توی دفترند. امروز کسی به فکر صبحانه خوردن نیست. مثل همیشه آرش دیر می رسد. روزنامه آورده، حمله می کنیم به سمتش. دربدر دنبال رادیو می گردم...
****



حمید می گوید:
- تلفن کارت داره.
امیر است. می گوید:
- شنیدی چی شده؟
- آره!
- کویمون!!!!!!!!!
تکرار می کنم:
-کویمون!!!!!!!!!
حالا هر دو بغض می کنیم پشت تلفن. همه خاطرات کوی توی ذهنمان گل می کند. سینما، مسجد، شبهای احیا و عراداری، تظاهرات شب سوم خرداد، بچه ها، همه آنها که دیده ایم و ندیده ایم .......
****
تاکسی میدان فردوسی پیاده ام می کند. پیاده می روم. نزدیکیهای چهارراه ولی عصر که می رسم. گوشه ای می ایستم. پسری با سامسونتش مرتب و شیکپوش ایستاده است. مثل همه مردم که دو طرف خیابان به انتظار موقعیتی صف کشیده اند. به سرش می زند. می رود جلو داد می زند:
- مرگ بر ...
دو سه تا از سی چهل موتوری که آنجا دارند دور می خورند، به سمتش می روند. مرد میانسالی می آید و دستش را می کشد. پسرک فریاد می زند:
- به خدا من کاری نکردم.
مرد فحشش می دهد:
- ک... ک... مادر ... بچه کو...
سامسونت از دستش پرت می شود. دستش را از پشت می پیچاند و با درکونی می بردش. کسی جلو نمی رود. همه نگاه می کنند....

***
میدان انقلاب هستم. همه جا شعار می دهند. پشت نرده ها پر از پلاکارد است. اینجا همه داغند. گوشه ای شلوغ می شود. می گویند یکی از انصار به دستشان افتاده و ....
اینجا همه داغند. هیچکس نمی داند چه می کند. همه جا پر از بوی گاز اشک آور و تصور پیروزی است. بالا را نگاه می کنم، دوربین های فیلم برداری در ساختمانهای روبرویی از لای پنجره دیده می شوند. سرم را به سمت ساختمان تربیت بدنی که می چرخانم خشکم می زند. روی پشت بام یک ضد هوایی است که لوله اش به سمت پایین کج شده است ...

****

دوشنبه است، دفتر تحکیم و انجمنی ها گفته اند که بازی تمام شده است و هر که رود خانه خود. داغ ترین هایی که فکر می کردند در آستانه پیروزی هستند عصبانی اند. می مانند. از شانزده آذر می روم بالا و از کارگر می آیم پایین. نزدیک میدان راه بسته است. ماشین هایی که شکل قفس شده اند، باتوم های برقی و ...
از کوچه بغلی وارد خیالان آزادی می شوم. همه جا بوی گاز اشک آور است. سربازها در یک ردیف کامل ایستاده اند و خیابان را بسته اند. دانشجوها را به این سمت رانده اند. سربازها با ماسک و سپر شیشه ای شروع می کنند به حرکت. رژه می روند. باتوم ها را به سپر می کوبند و پا را به زمین. تمام خیابان می لرزد. پشت سرشان یک ردیف آدم اغلب چاق با ریش و پیرهن های سفید روی شلوار با زنجیر و چوبهای بلند جلو می آیند. می دانم که همه خیابان های اطراف را بسته اند. به این فکر می کنم که دانشجوها از کجا می توانند فرار کنند ...

****

از خیابان زنجان می کشم بالا به سمت خیابان آزادی. یک وانت نیسان پر از چوب های تراشیده بلند از جلویم رد می شود و پشت سرش هم دو وانت دیگر پر از پسرک های ۱۶-۱۷ ساله ای که پیرهن هایشان روی شلوارشان است ....

****
چهارشنبه است. بیرون می آیم که بروم سر خدمت. سر کوجه مان مامور است. همه جا به فاصله چند متر مامور است. شهر آرام است. میدان امام حسین که می رسم حس می کنم اینجا جبهه است. ماشین های نظامی با تجهیزات کامل و بی سیم و ....
حالا دیگر شهر آرام است. خنده ام می گیرد یا گریه. چیزی بین آنهاست. نمی دانم.