ا دل تنگی


این روزها چقدر از من می پرسند :((حالا دلت برای که تنگ شده است؟))
پرهام می گوید:((هنوز زود است، باید صبر کنی، دلتنگیت بعد از ماه دوم شروع می شود.))
نادر می گوید: (( الان همه چیز برایت تازگی دارد، این مرحله ای است که همه می گذرانند بعدش نوستالوژی شروع می شود.))
صنم می گوید: ((دلت تنگ نشده است؟ آره! اینجا هیچ چیز ارزش دلتنگی ندارد))
ریحان می گوید: (( از تنهایی اذیت نیستی؟))
بهمن می گوید: ((دلت تنگ نشده برای اینکه دور هم جمع شویم و شر و ور بگوییم))
مامان می گوید: ((بدجنس گولم زدی و گفتی تا عید حتما سری می زنم))
مهران می گوید:: ((کی می آیی؟ می خواهیم جشن عروسی مان را بگیریم؟))
آرمین را که صدا می کنم پشت وبکم گریه می کند، هیچ نمی گوید.
شهین می گوید: ((آرام هر روز برایت گریه می کند))
مهدی کمروی من تندی می گوید: ((پس من کی باید تو را ببینم؟ یا من دانشگاهم یا تو نیستی؟)) و می رود و این کار مدامش شده که بپرسد کی می آیم.
حمید اگر یک روز به آف هایش جواب ندهم با من قهر می کند.
قکر که می کنم نمی دانم دلم تنگ شده است یا نه! شاید نمی دانم به چه می گویند دلتنگی؟ اینکه آدم قلبش فشرده شود و دلش بخواهد زار بزند دلتنگی است؟ آری شده ام! ولی مگر ابران که بودم نمی شدم؟ پس من همیشه عمرم را دلتنگ بوده ام. هیچ وقت هم ندانسته ام دلم برای چه تنگ می شود؟ برای اینجا؟ آنجا؟ زندگی؟ مرگ؟ شعر؟ خدا؟ آب؟ کتاب؟ و تنها نتیجه ای که می گیرم این است که نه! دلم تنگ نشده است! برای هیچکس تنگ نشده است! حتی برای تو! فقط گاهی دلم برای دلتنگی تنگ می شود.