بزرگی




کوچک می شوم. هر روز. تو را که می بینم چنین رو به آسمان داری با ریشه هایی چنین مستحکم سرشته در زمین، کوچک می شوم. جترهای شاخسارت سایبانی چنان سترگ است که لذت زیر سایه ات بودن با حس حقارتی که در عمق جانم ریشه دارد در می آمیزد. حسی که در مسجدی با سقفی بلند دارم.
این قد کشیدنت مرا به یاد رشد ساقه ای سحرآمیز می اندازد که مرا نه یارای برابری با آن که توان بالا رفتن از آن هم نیست. عزیز من! اکنون که سر در ابرها داری چگونه هنوز مرا به یاد می آوری؟ این کوچکت نمی کند؟ حس حقارت نمی کنی با حضور من در گوشه ای از ذهنت؟