جنگ



مدتها از جنگ می گذرد. مدتهاست که دوست ندارم یادم بیاید که جنگ بوده است. ولی اینجا آرامترم. می توانم به یاد بیاورم.

۷ سالم بود. مدرسه باید شروع می شد. هر روز کیفم را که یادم نیست چه رنگ بوده است دستم می گرفتم و می رفتم درب مدرسه. می گفتند تعطیل است. بروید فردا بیایید. چند روز قبلش هواپیماها پشت خانه مان را زده بودند. نزدیک خانه حمیده بود. شوهرش نبود. منصور دویده بود آنجا. یادم است که حمام بودند. چادر حمیده را سرش زده بود و سارا را برهنه بغل کرده بود آورده بود خانه مان. آنتن خانه مان در اثر انفجار افتاده بود. همسایه ها می گفتند که هواپیما بمب هایش را روی ساختمان ما که از بقیه بلندتر بود رها کرده بودند.
اتفاق افتاد. صداهای پشت سر هم. می گفتند توپ است. باید می رفتیم زیر زمین. در خیابان ما فقط خانه ما زیرزمین داشت. همه همسایه ها آمده بودند آنجا. خبر می آمد. فلان خانه خراب شده است. شجاعت بچگانه ای داشتم. چیزی از بالا می خواستند. من رفتم که بیاورم. منصور که به این رفتارم خنده اش گرفته بود برم گرداند زیرزمین. شاید هم به شوخی مثل همیشه بهم گفت جاسم. اسمی که برای سربسر گذاشتن بهم می گفت. هنوز هم مسعود بعضی وقتها بهم می گوید.
فایده ای نداشت. گفته بودند از شهر برویم. همه می رفتند. با هر وسیله ای. مینی بوس، وانت، سواری و بسیاری هم پیاده. ما هم رفتیم. نمی دانم چرا غیر از سواری ها یک مینی بوس هم داشتیم. باید بپرسم چرا مینی بوس داشتیم. رفتیم. صدا می آمد. هرچه توانستیم برداشتیم و رفتیم. رفتیم دزفول. منزل دایی. هوا هنوز گرم بود.

چرت گفته ام. سارا هنوز به دنیا نیامده بود. فکر کنم یه بمباران بعدی رو با این قاطی کرده ام. شاید جریان مینی بوس هم به همین تخیلات برگردد. نمی دانم، باید بپرسم.