ترس




نه که کسی بپندارمت یا بالا رفتنت را بی سقوطی بیانگارم. تیزی خارهایت پایانی را ندا می دهند که خواب پژمردگیت را تعبیر خواهد کرد. نه که بخواهم از خویشت بدانم یا حتی برانم. نه که شایسته باشی که التهابی را هدرت دهم یا دلشوره ای را فدایت کنم. نه! نیستی. ولی وقتی صورتت را به بیهوده ترین وجهی هم رو به آفتاب می چرخانی و گلبرگهایت را شاید بی هدفی -شاید هم تا قطره ریزی شبنم را بچکانی- یک به یک می لرزانی صد بار به حجره های دل خویش واگویه می کنم که هی! باید از تو دور بمانم.