تو بالا نمی روی

خدای من! تو بالا نمی روی.  گمان برده ای ریشه های در خاکت قدرت زمین را ارمغانت می کنند تا رو به بالا بکشی در حالیکه ساقه های نحیفت را از ترس تندبادی سفت در زمین فرو برده ای؟ خودت هم نمی دانی که رو به آسمان نداری و سر به خاک فرو برده ای؟ حالا می بینی که ساقه هایت هر روز پر از ریشه می شوند و تو باز هم نیروی خاک را به زمین باز می گردانی. تو بالا نمی روی. باور کن. باور کن نه دشنام روزانه ات به سروهای بلند کوچه تو را رو به آفتابی می برد و نه پچپچه های شبانه ات با علفهای هرز باغچه خوابهای سفیدی را هدیه ات می کند. 

نگاهی به ساقه هایت بینداز، تو بالا نمی روی، تو فروتر می روی. می دانم ترس از بادهای وحشی خوابهایت را حرام کرده. می دانم حس کوچکی به بدگویی ات واداشته. می دانم سرما سخت آزارت داده. می دانم آرزوی مثل همه بالا رفتن به جنون می کشاندت. می دانم اینکه هیچ سروی نگذاشته به تنه اش آفت شوی تو را با همه سروها دشمن کرده. می دانم این پایین ماندنت تو را به شماتت و سعایت کشانده. می دانم هر روزه پایین تر رفتن تو را به آرزوی مرگ واداشته. می فهمم عزیز دلم. 

نمیر. ساقه هایت را بیرون بیاور. تنت را به باد بسپار. بگذار تکانه های سخت باد ریشه ها را از ساقه هایت بتکانند تا مجالی برای دیدن خورشید فراهم آید. بگذار بالا بروی.