ی
  هرمنوتیک(۲)
(تلخیص و گردآوری از تقریرات دکنر محمد رضوی با تهیه و تنظیم آیت قنبری)

از این پس هرمنوتیک در پیمودن راه به مشکلاتی برخورد. در واقع ریشه مشکل هرمنوتیک در قیاس متودولوژی خود با علوم طبیعی بود.، در علوم طبیعی از زمانی که تئولوژی ارسطویی حذف شد، دیگر این خود پدیده بود که اهمیت داشت و نه قصد و غرض از خلق آن. در واقع دیگر در علوم طبیعی انگیزه (Design) و هدف (Toles) حذف شده بود، هرمنوتیک می دید که علوم طبیعی می خواهند به قطعیت و واقعیت اصیل برسند و بنابراین او نیز به دلیل سلطه علوم طبیعت بر پساذهن هرمنوتیسن ها (شاید نه به زبان اما به واقع) همین ادعا را مطرح می کرد. پس به قاعده اجماع در روش و اجماع در نتیجه که در علوم طبیعی مطرح بود روی آورد.

Heidegger

اما هرمنوتیک با اجماع مشکلات اساسی داشت. در علوم طبیعی شما با علت و معلول (Action & Cause) سر و کار دارید در حالیکه در علوم انسانی با دلیل و عمل (Reason & Act) سر و کار دارید. در صورت وجود عامل انسانی هر کسی ممکن است در نفوذ به اعماق اندیشه انسانی از اثر یا مولف برداشت متفاوتی داشته باشد، آیا می توان در این موارد به اجماع رسید؟ این در واقع مشکل هرمنوتیک بود که امکان اجماع بر نتایج آن وجود نداشت.
از این پس کم کم که علوم طبیعی به سمت نسبی گرایی پیش می روند، جستجوی قطعیت برای نتایج علوم اجنماعی بیش از پیش سوال برانگیز می شود. بعد از سال ۱۹۶۰ میلادی نسبی گرایی و اینکه حتی واقعیت ها هم نسبی هستند جریان پیدا می کند و امروزه حتی به عقل انسان هم به عنوان امر ثابتی تمی نگرند. اینجاست که صورت مسئله هرمنوتیک عوض می شود، از اینجا به بعد دیگر مسئله، مسئله فهم است نه توضیح و تبیین یک اثر، و در اینجا دیگر نمی توان سوژه را از ابژه جدا نمود. از این پس است که پیترووینچ می گوید:
پدیده ها فقط برای کسانی که بخواهند آنها را معنا و تفسیر کنند معنا دارند
و هایدگر می گوید:
من بدون جهان معنی ندارم و برعکس

Hegel


در واقع این دنباله روی از مونیسم هگلی است که امسان را یک جزء(Particular) در برابر کل (Totality) می بیند. در این کل نمی توان از هیچ معنای منفکی نام برد، در این کل فقط می توان از حوزه معانی و در هم بافه معانی نام برد نه از یک معنی خاص. اینجاست که هرمنوتیک تصمیم می گیرد حساب خود را از علوم طبیعی جدا کند.