خرابتر

خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال اب روشن که به تشنگان نمایی
تو چه ارمغانی اری که به دوستان فرستی؟
چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی
بشدی و دل ببردی و بدست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم
که جفا کنم ولیکن تو نه لایق جفایی
چه کنند اگر تحمل نکنند زیر دستان؟
که هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشاهی
دل خویش را بگفتم چو تو دوست می گرفتم:
نه عجب که خوبرویان بکنند بی وفایی
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمی شناسم تو ببر که آشنایی
من از گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی
تو که گفته ای تحمل نکنم جمال خوبان
بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی
در چشم بامدادان به بهشت بر گشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست بر گشایی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد