خسته

از چیزای تکراری، آدمای تکراری که سر تا پاشون یه قرون نمی‌ارزه، بیهوده بودن، وقت رو به بطالت گذروندن، باری به هر جهتی بودن، دوست نداشتن، نخوندن ... حالم بهم می‌خوره. من از این روزا خسته شدم، حالیته؟

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت / رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم

من دلم خیلی چیزا می‌خواد که تو نمی‌فهمی، تو اصلا نمی‌فهمی چون هیچ وقت دلت این چیزا رو نخواسته. من دلم بارون می‌خواد، باد می‌خواد، طوفان و تنهایی و تو و شراب ... 

اشک من هویدا شد، دیده‌ام چو دریا شد / در میان اشک من، سایه‌ تو هویدا شد.

...

به یاری شکستگان چرا نیایی/ چه بی‌وفا، چه بی‌وفا، چه بی‌وفایی

مرضیه می‌خونه و من دیوونه میشم.

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:15 ق.ظ

نمی شه یه ذره از این همه خستگی رو بذاری روی شونه های من؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد