بازخوانی گذشته (۳) - آخرین سفر پیدایش


  1.    خسته بودم و تنها، تنها بودم و بی همدم، بی همدم و بی عشق! پس آفریدن تو را آغاز کردم.
  2.       که می دانست که تو را چگونه خواهم ساخت ؟ حتی خویش نیز نمی دانستم!
  3.   در ابتدای ذهن من تو حیوان نبودی و آدمی نیز! عظیم تر بودی و فراختر!   و مهربان بودی و خواستنی!
  4.   و آنگاه در اولین روز مقدس آفریدمت، باشد که بزرگ باشی! باشد که مهربان باشی! و بزرگ بودی، آنقدر بزرگ که گمان بردم در ذهنم نمی گنجی.
  5.   جهانی فراختر ارزانیت داشتم، بدانگونه که خویش نیز مرزهایش را در نمی یافتم.   و تو را اینگونه بی نهایت ساختم. و تمامی این در روز مقدس دوم بود.
  6.  چون بینهایت شدی مبهم گردیدی، آنگونه که از تو ترسیدم، پس حرمتت را پاس داشتم.
  7.    کفایت نکرد، پس ستودمت. رضایت ندادی، پس پرستیدمت. بس نبود!
  8.   باید به خاطرت می مردم،  شاید باز کافی نبود ولی با مرگ من هر چیزی به آخر می رسید.
  9.   نه! دانستم که به آخر نمی رسد، تو که بینهایت بودی بی شک  با من نمی مردی، پس باید تا ابد می ماندی.
  10. تو را از مرزهای زمان گذر دادم. پس در سومین روز مقدس تو را ازلی و ابدی ساختم.
  11. اما تو آفریده من بودی و چون من می مردم تو نیز نبودی پس باید من نیز می ماندم و تو در بیرون از عمر به انتظارم می نشستی!
  12.  آنگاه خویش را جاودانه ساختم با نشور پس از مرگ و این در روز مقدس چهارم بود.
  13.    و جایگاه پس از عمر چگونه جایی بود؟  آنجا که باید مرا که از تو ترسیده بودم و به تو عشق ورزیده بودم پاداش می دادی و دیگری را که اینگونه نبود مجازات می نمودی.
  14.  پس در پنجمین روز مقدس ماوای دوستان و دشمنانت را آفریدم، بهشت و دوزخ را!
  15.   و تو تنها بودی و مهربان،  پس که دیگران را از تو دور می ساخت تا به دوزخشان افکنی؟ و کریمانه شیطان را در ششمین روز مقدس آفریدم.
  16.  و در روز هفتم از روزهای مقدس هیبتت در دلم بیشتر رخ نمود و بیشتر هراسناک شدم. تو عظیم تر از آن بودی که من بیآفرینمت، اینک این تو بودی که باید مرا می آفریدی.
  17.   بدینگونه خویش را به دست تو آفریدم و جهان را! و این پیش از اولین روز مقدس بود.