سبز

نامت را که بردم  احمقانه زد زیر خنده: ((بوی سبزه می‌دهد.)) این چیزی بود که پشت‌سرهم می گفت و ریسه می‌رفت. اولش گفتم این که خل است. کمی فکر که کردم دیدم راست می گوید. ((تو بوی سبزه می دهی.)) مثل دیروز که رفته بودم بدوم.  پارک کنار رودخانه جوری بود که انگار تو همه جایش را دستمالی کرده باشی. مستم کرده بود و من فکر کردم دیوانه شده‌ام. مثل همیشه پریدم به خودم: ((زر نزن. او که حالا دارد صدهزار فرسخ دورتر باغ‌های شهر‌شان را عطرآگین می‌کند.)) ولی این را که امروز شنیدم شوکه‌ شدم. خدایا! این دیوانه راست می‌گوید. تو بوی سبزه می دهی. و همه این چیزهایی که بوی تو را می دهند مثل تواند. همه سبزند.

آبی

زرد