گم شدن - خر بودن



زنگ زدم خونه. بابا خیلی نگران بود. گفت خواب بدی دیده. بیچاره حتی به مامان هم نگفته بود که نگران نشه. خواب دیده بود من هشت نه سالمه و به هم بیرون رفتیم و من گم شدم. توی تپه ماهورها گم شده بودم. وقتی خواسته بود منو پیدا کنه خودش هم گم شده بود. خواب عجیبیه. کاشکی یکی واسم دعا می کرد که گم نشم.




دیشب تو اتاق کامپیوتر نشسته بودم. یه پسره سیاه که بعدا فهمیدم نیجریه ای هست اومد و گفت به کمکم نیاز داره. گفتم واسه چی؟ گفت می خواد اسباب کشی کنه. خواستم من و من کنم دیدم درمونده است دلم نیومد. گفتم باشه. خلاصه جات خالی رفتم حمالی. تموم که شد گفت اسم من موبیه منم گفتم اسمم چیه. نمیدونم چرا خدا منو خر آفریده؟ تو میدونی؟