از بالا

این روزا یه چیز رو متوجه شدم، اینقده به تنهاییم عادت کردم و وابسته شدم که هر چیزی که بخواد بهش صدمه بزنه شدیدا آزارم میده. وقتی احساس می‌کنم به حریم تنهاییم تجاوز شده شدیدا عصبی میشم و جبهه می‌گیرم. نه اینکه جمع رو دوست نداشته باشم، ولی برام کاملا غیر قابل تحمله که نتونم راجع به اینکه کی تنها باشم و کی با دیگران تصمیم بگیرم. دوست دارم وقتی می‌خوام تنها باشم مطلقا تنها باشم.

یه چیز دیگه رو هم توی کار تحقیقیم متوجه شدم، مثل خیلی‌ها نمی‌تونم از اول کار شسته رفته بیرون بدم. از اون اول که نطفه یه فکر جدید توی ذهنم بسته میشه بیش از اینکه راجع بهش بنویسم فکر می‌کنم. مقاله‌هام به دفعات زیادی ویرایش میشن. باید از یه چارچوب شروع کنم. بنویسم، یه مدتی ازش دور بشم، دوباره برگردم چارچوبش رو جابجا کنم و همینجور تا به یه جایی برسه که راضیم کنه. تو شروع کردن تنبلم ولی وقتی شروع کنم بدون سوخت و سوز، ولی با دیر و زود، تمومش می‌کنم. این الگوی ویرایش همیشگی باید یه جایی توی شخصیت و ناخودآگاهم داشته باشه که می‌خوام پیداش کنم. مطمئنم این الگو تو بقیه امور زندگیم هم نقش خودش رو بازی می‌کنه.

اینو هم از قبل می‌دونم که من اهل خلق یه چیز خلق شده نیستم. من کارم یک بار خلق و بقیه‌ش ویرایش. دوست ندارم کاری رو که یک بار کردم دوباره از اول شروع کنم. اینو تو استفاده از نرم‌افزارها می‌بینم که تقریبا ۹۵ درصد کارهای جدیدم یا ویرایش کارهای قبلی به دست میاد. مگر اینکه خود کار یه کار کاملا جدید باشه.

خوشحالم که هنوز می‌تونم خودمو از بالا نگاه کنم.