خنده

طبق معمول این روزا که نمیدونم چه مرگمه سر ساعت ۵/۶ از خواب بیدار می‌شم. درد داره دهنمو سرویس می‌کنه. پشت سرم و گردنم درد شدید دارن و همه ماهیچه‌هام. از داروی گرون Robax هم که با عثمان رفتیم خریدیم کاری برنیومده انگار، حداقل به اندازه کافی. بلافاصله بعد از بیداری کلی فکر میاد تو کله‌ام که یکیشون از همه قویتره.

دخترک ۳-۴ ساله داره تو سالن فرودگاه با مامانش میدوه و بازی می‌کنه. پسره یه کم بزرگتر از اون نشسته کنار خونه اسباب بازی و داره بازی می‌کنه. دختره می‌خنده و میدوه و وقتی مامانش که دنبالش می‌کنه بهش میرسه از شدت شادی جیغ می‌زنه. هربار که میرن و میان و جیغ می‌زنن پسره انگار که یکه خورده سرشو از پنجره خونه اسباب‌بازیش بیرون میاره، اول جدی نگاهشون می‌کنه، انگار که قبلا ندیده‌شون، و تا دختره جیغ می‌زنه لباش پر از خنده می‌شن و دندونای جلویی افتاده‌اش خودشون رو نشون میدن. منم می‌زنم زیر خنده.

سخت نیست از شاد بودن دیگران لذت ببریم. سخته؟ فقط باید یه ذره بچه بود. مگه نه؟