سیاه و سپید




۱




حالا باید بروی عزیز من!


می دانی که همه همیشه ام را منتظر رفتن خاکستریت بوده ام.


هنوز تا انتها میلیاردها بند انگشت راه داری!


هنوز خاموش شدن ته سیگارهای انتظار را روی پوست سفیدت تجربه نکرده ای!


هنوز ندیده ای چگونه می شود صدها تن تنهایی سربی را بلعید بدون اینکه در گلویت گیر کنند، و بعدش هم پر از اشتهای تنهایی بود!


برو! بگذار انتظار بکشی و حوصله ات سر برود و لحظه ها دور و بر ملکوتت، تانگوی شادمانی برقصند از ذوق اینکه یکبار هم که شده حسشان می کنی!


‌بگذار آنقدر تشنه باشی که از تک تک قطره های آخرین ادرار ناخودآگاهت، عکسهای تکنیکی بیندازی.


بگذار آنقدر گرسنه باشی که تصور نشخوار گاومیش ها، مقدس ترین شمایل زندگیت باشد.


بگذار آنقدر تاریک باشی که با نور شب تاب ناچیزی گمان کنی موسی در طوری و کفشهایت را بیرون نیاورده سجده بروی!


بگذار آنقدرهیچ شوی که به جای تصویرت در آیینه به سایه پشت سرت ببالی!


بگذار آنقدر بیمار باشی که هر صبحگاه خوابهای شبانه ات را استفراغ کنی!


حالا برو! برو! حوصله ات که سر رفت می توانی برگردی! بی شک من منتظرت می مانم!









۲




روزهاست میان لجنزار نامه ات سرگردان غلت های سرخوشیم و کلماتت چون تفاله های نا پالاییده یک چای دلنشین عصرگاهی کامم را می آزارند.


در ابتدای راه در گوشه های دنج قصه های دیگران لمیده ای و در روز آغازین سفر پر از تکرار خاطرات مقصد ندیده ات هستی.


مسافر کوچک من! هنوز زود است، هنوز قرنهای نوری به استقبال پاهای ساییده ات نیامده اند. هنوز از میان هزاران اقیانوس خواب نگذشته ای!



((خسته نشده ام! عاشق شده ام! تنها نیستم!))



چه کودکانه تمام لجاجتهایت را درون این جملات به پنجره های قلبم پرت می کنی، آه! عزیزم! بیچاره من! می دانم کتفهایت از این پرتاب های ناشیانه چقدر درد می کنند. می دانم که گامهایت پر از التماس یک قدم بازگشت است. می دانم خسته تر از همیشه ای.


نوشته هایت رنگ کابوس شیرینی را دارد که هیچوقت هیچکس ندیده است. دروغ که میگویی کلماتت آنقدر قهقهه می زنند و ریسه می روند تا حجم کثافتی را که از ذهنت بلعیده اند استفراغ کنند.


باور نمی کنم دروغگوی کوچک من! باور نمی کنم! در شلوغترین راههای جهان نیز، حتی برای یک لحظه با کسی همسفر نخواهی بود. این درد مادرزاد را از خوابهای شبانه ات به ارث برده ای. آنقدر ظریفی که همه از ترک برداشتنت می هراسند و آنقدر خشن که از ترک برداشتن خویش. فقط من عاشق ترکها بوده ام.


و این بیشتر ننوشتنت! رذیلانه ترین و ستمگرانه ترین چیزی بوده است که می توانستی بگویی، وقتی میدانستی چقدر پر از حس ضعف بی کلامیت بوده ام. های دیوانه! چگونه توانسته ای چنین اندک بنگاری بی آنکه حس خونخواری بزرگی در تو بشکفد؟








۳




می دانم! نامه ای ننوشته ای که خوابهایم را آشفته کنی ! ننوشته ای که انتقام نماندنت را بگیری! ننوشته ای که تصویر ندیدنت را جاودانه کنی!



اما خبرهایت به من می رسد. در راه دیده اندت که جنگلها را لباست کرده ای و ابرها را کلاهت. از خارهای صحرا لب گرفته ای و به دو فرار کرده ای. رنگهای قرمز غروب را در جیبت گذاشته ای و هر ده دقیقه بویشان کرده ای. دیده اندت که آهویی از تو گریخته است، پرنده ای در موهایت لانه کرده است، گرازی در پی ات افتاده است و ببری تیمارت کرده است. دیده اند که دشت را پر از درختان شک و تناقض کرده ای، پر از گلهای تردید و هیچ. دیده اندت که به کویر رقص یاد داده ای و برای گردباد مرثیه خوانده ای. دیده اندت که لبهای آتش را بارها عاشقانه بوسیده ای. دیده اندت که خواب خوشه های نارس گندم را تعبیر می کنی و برای گربه های وحشی، چشم زخم می نویسی.



دیده اندت که در شهری ملکه شده ای! و جز برای خودت خواب دیدن را ممنوع کرده ای. گفته ای همه فصلها را پاییز بنامند و همه روزها را جمعه. تمامی سیبهای سرخ شهر را بر سر شاهزاده های خواستگارت بکوبند و بعد همه را گردن بزنند، پنهانی تمام گنجهای خزانه شهر را دفن کنند و نقشه هایشان را در بطری به آب بیندازند. قویترین اژدهاهای دنیا را دعوت کنند تا پهلوانی را از پای در آورند. به روسپیان شهر مدال شرافت بدهند. سیاستمداران را به مستراح ها تبعید کنند. تاریخ را تکه تکه کنند. مرزها را زنبق بکارند. دیده اندت که فرهنگ را به چاه کنی واداشته ای و موزه ها را بتکده کرده ای. دیده اندت که ملکه جادوگران شده ای. جادو کرده ای! جادو شده ای!



دیده اندت که زیبایی آبها سحرت کرده است و سرشارترین شادی جهان را چشمه های راه بی دریغ نثارت نموده اند. دیده اندت که تمامی لطافت جهان را برکت یک رودخانه سرد با پذیرفتن آلودگی تن تو ایثار می کرده است. دیده اندت که با دستانت ابرها را روی پونه های پژمرده میچلانده ای. دیده اندت که گفته ای:


((سحر آب بزرگترین طلسم دنیاست و فقط آب است که جادوی آب را از تن می برد. جادوی طلسم شکن را دریایی سهمگین و مهربان به تو می دهد، هنگامی که تن خسته ات را به کام خویش می کشاند. خویش را بی هراسی باید به تمامی آبهای راه سپرد.))


دیده اندت که در راه دریا بوده ای!








۴



قاصدم رسیده است. قاصدم می گوید آنجا هوا شرجی ذرات توست ! همه تو را نفس می کشیده اند:



- که را می گویی؟ آن آدمک پشیمان چوبی که به دنبال پدر پیرش قایقی کوچک را در طوفان سوار شد تا بر بدنش گوشت بروید؟


- که را می گویی؟ آن دزد دریایی یک چشمی که روح آبها را در قلبش زندانی کرده بود تا تنها نباشد؟


- که را می گویی؟ آن دخترکی که با پاروی شکسته اش موجها را ورق می زد تا کلمه کلمه جنازه عشقش را بیابد؟


- که را می گویی؟ آن تاجر حوان بغدادی که بادهای اینجا را به جزیره های مرگ می برد تا با قصه های دیوها و پریان دریایی باز گردد؟


- که را می گویی؟ آن پیامبر مهربان زود رنج عصبی دلسوزی که قرعه زندگی در کام نهنگ مجازاتش شد؟


- که را می گویی؟ آن ناخدایی که مخازن نفتکشش را پر از گلاب می کرد و در میانه دریا منفجر می کرد؟



قاصدم می گوید موجهای آنجا توان شستن جاپاهایت سهمگینت را نداشته اند. قاصذم می گوید گوش ماهی های مرده ساحل پر از پیغام تواند که باز خواهی گشت. آنجا همه شنیده اند که گفته ای:


(( بگویید منتظرم بماند! ‌ می دانم که می ترسد! ‌ می دانم که به دریا نخواهد آمد! می دانم که تا کنون انتظار را، گرسنگی را، تشنگی را، تاریکی را، ناچیزی را، بیماری را نچشیده است. بگویید در گوشه ای از حیات خاکستریش منتظرم بماند، بی شک باز خواهم گشت.))